۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

برای دخترم عســل...





مدتی بود که دیگر حوصله نوشتن نداشتم. راستش بعد از انتخابات برای نفس کشیدن هم حوصله ندارم و چندین بار خدا را بخاطر غیر ارادی بودن این موهبت شکر کرده ام...
اما امروز فرصتی دست داد تا دوباره بنویسم.
می دانم که دیگر کسی فرصت خواندن چرندیات من را ندارد. این روزها آدم های بی حوصله مثل خودم زیاد می بینم. اما از این به بعد من برای یک نفر می نویسم...
یک نفر که هنوز به دنیا نیامده
برای دخترم...
من هنوز ازدواج نکرده ام. نه اینکه نخواهم، دست کم یک سالی هست که این نیاز را پررنگ تر از همیشه در خودم احساس می کنم اما مشکلاتی بر سر راهم قرار گرفته که نیل به این هدف را دشوار کرده...
از خستگی هایم از تنهایی که بگذرم عمده نگرانی ام از دست دادن فرصت هایی است که تکرار نمی شوند. زمان هایی که با برخورداری از نشاط جوانی باید برای همسر و فرزندم هزینه شوند این روزها به سرعت در حال نابود شدن هستند...
به آدمی می مانم که ته جیبش سوراخ است و در جیبش بسته!
جیب عمرش...

برای همین است که می نویسم. اگر دخترم امروز نیست که برایش حرف بزنم می نویسم تا روزی بخواند. بخواند و بداند که من منتظر آمدنش بودم.
بداند که در روزهایی که او هرگز به من فکر نمی کرد من دل تنگش بودم...
و به او نیاز داشتم
که با من حرف بزند
و با او حرف بزنم...
و...

برای دخترم می نویسم...
برای دخترم عسل!
می دانم که اینجا جای امنی نیست...
اما مطمئنم که به ذائقه دخترم - هرچه باشد- نزدیک تر است.
و امیدوارم که روزی این رویا رنگ واقعیت به خود بگیرد...

محرم سال 1431 قمری بود و دیماه 1388 شمسی!
یک روز قبل از تاسوعای حسینی
ومن در بیمارستان شیفت بودم...

هیچ نظری موجود نیست: